غزل شمارۀ 1078
1. من بی صبر و دل کان شکل زیبا هر زمان بینم
2. بلای جان شود هر دیدن و من هم چنان بینم
3. سوار شوخ من در جلوۀ ناز و منِ حیران
4. گه آن پا و رکاب و گاهی آن دست و عنان بينم
5. نهاده بر کمان تیر از پیِ صید و منِ مسکین
6. چو محرومان به حسرت جانب تیر و کمان بینم
7. پس از عمری ریاضت آنچه سالک را شود روشن
8. شد اکنون عمرها کز عارض خوبش عیان بینم
9. من بیدل که با خود حیف دارم همدمش دیدن
10. کجا تاب آورم کش هر زمان با این و آن بینم
11. به کویش آن همه عاشق که دیدم هر کرا جويم
12. به جای او همین فرسوده مشتی استخوان بینم
13. کسان شب ها به فکر عشرت و جامی درین سودا
14. که فردا چون کنم آن آفت جان را چه سان بينم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده