غزل شمارۀ 1247
1. بازم اندیشۀ یاریست که گفتن نتوان
2. بر دل از وی غم و باریست که گفتن نتوان
3. دل وحشی که نشد رام کسی وه که کنون
4. صیدِ فتراک سواریست که گفتن نتوان
5. گر به خونابه برون نقش و نگارست چه باک
6. که درون نقش و نگاریست که گفتن نتوان
7. صید حشمت به دلیری ندهد کان آهو
8. آن چنان شیر شکاریست که گفتن نتوان
9. گر شدم مست جمالت چه عجب کین گُل نو
10. از کهن باغ و بهاریست که گفتن نتوان
11. سخنت معجز از آنست که این حرف شگرف
12. از لب نکته گزاریست که گفتن نتوان
13. چند پرسید ز جامی که بگو یار تو کیست
14. گلرخی لاله عذاریست که گفتن نتوان
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده