غزل شمارۀ 14
1. چون اشک خویشتن غلطم میان خاک و خون شب ها
2. زرشکِ آنکه بینم جام می را لب بر آن لب ها
3. شدی مشهور شهر آن سان که همچون سورۀ یوسف
4. همی خوانند طفلان قصّۀ حسنت به مکتب ها
5. به خاک ار بر درت یابند جا، جان های مشتاقان
6. به بیداری کجا آیند دیگر سوی قالب ها
7. ز تو هر شب ز بس يارب رود بر آسمان افتد
8. ملایک را غلط در سبحه از غوغای یارب ها
9. تنم را زآتش دل هر دم افزاید تبی دیگر
10. خدا را ای اجل رحمی که جانم سوخت زین تب ها
11. شدم بدبخت ز اشک خود نشد آری مرا هرگز
12. سعادتمندی روزی این سیّاره کوکب ها
13. زهفتاد و دو ملّت کرد جامی رو به عشق تو
14. بلی عاشق ندارد مذهبی جز ترک مذهب ها
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده