غزل شمارۀ 1544
1. گاهی ز هجر چشم مرا خون فشان کنی
2. گاهی به وصل خاطرِ من شادمان کنی
3. چون نیست خوی تو که روی بر رضای کس
4. راضی شدم که هرچه دلت خواهد آن کنی
5. گفتی که خاک پای خودت می دهم بها
6. جانا درین معامله ترسم زیان کنی
7. باشد پیِ حساب کَرَم های تو خطی
8. هر رخنه ام ز تیغ که در استخوان کنی
9. جان می فروشمت که دهی وعده بوسه ای
10. لیکن به شرط آنکه لبت را ضمان کنی
11. لطف لبِ تو مرهم ریش دلم شود
12. گر هر دمش نه تازه ز زخمِ زبان کنی
13. جامی سگیست بر درت از کشتنش چه سود
14. جز آنکه تیغ خویش برو امتحان کنی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده