غزل شمارۀ 1545
1. تا کِیَم خاطر آسوده به غم رنجه کنی
2. جان فرسوده ام از تیغِ ستم رنجه کنی
3. گفته ای کم کنمت رنجه چه رنجی بسیار
4. رنجش من همه آنست که کم رنجه کنی
5. گرچه دیدست بسی رنج ز چشمم قدمت
6. چشم بر راه تو دارم که قدم رنجه کنی
7. از غم نامه و نام تو خرابم چه شود
8. که به حرفی دو سه یکبار قلم رنجه کنی
9. تنگ شد شهر وجود از تو رقیبا بر من
10. قدم آن به که به صحرای عدم رنجه کنی
11. ستم از دست تو باشد کرم آن دولت کو
12. که تو دستی پیِ قتلم ز کرم رنجه کنی
13. جامی از دیده قدم کن چو روی بر درِ یار
14. حیف باشد که به پا خاکِ حرم رنجه کنی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده