غزل شمارۀ 1589
1. هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی
2. بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی
3. دل ها به دم رَخشت هست از رگ جان بسته
4. آیند کشان از پی هر سوی که می تازی
5. عشاق به میدانت بازند به جد سرها
6. وین طُرفه که سربازی پیش تو بود بازی
7. از ننگ نمی سازی گوی از سرِ ما هرگز
8. با تنگ دلان گویی داری سرِ ناسازی
9. تا خاک سُم اسبت شد تاجِ سرم هستم
10. از تاجوران یکسر برتر به سرافرازی
11. جز بر سرِ من مشکن چوگان که مرا نبود
12. چون گوی درین معنی باکس سرِ انبازی
13. جامی سخن نادر کی فهم کند هر کس
14. آن به که بدوزی لب از نادره پردازی
قبلی
هیچ نظری ثبت نشده