غزل شمارۀ 229
1. با خیال آن دو ابرو هر گهم خواب آمدست
2. خوابگاه من چو چشمت طاق محراب آمدست
3. هر کجا حال شب و بی خوابی خود گفته ام
4. زان فسانه خلق را رحم و ترا خواب آمدست
5. ره به توحید مسبب کی برد عقل از رُخت
6. چون ز زلف بستۀ زنجیر اسباب آمدست
7. گر ترا حُسن و وفا باید به شهر عشق جوی
8. كان متاع اندر دیار حُسن نایاب آمدست
9. خانۀ ما را مخواه امشب چراغ عاریت
10. کز در و دیوار این ویرانه مهتاب آمدست
11. بس که رفتست از دل گرمم به بالا تَفّ خون
12. از نَمِ آن سبزه زار چرخ سیراب آمدست
13. هرکه افشردست جامی دلق تر دامان خویش
14. جای آب از دامن او بادۀ ناب آمدست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده