غزل شمارۀ 264
1. تُرک گلچهرۀ من خیمه به صحرا زده است
2. در دلِ لاله رُخش آتش سودا زده است
3. شد چنان پایۀ آه من از آن ماه بلند
4. که سراپرده برین طارم مینا زده است
5. بهر قتل که کمر بست ندانم که مرا
6. می کشد گوشۀ دامانش که بالا زده است
7. جانم آسود ز بوسیدن خاک قدمش
8. خرّم آنکس که گهی بوسه بر آن پا زده است
9. هر غمی کز صنمی خسته دلی خورده فرو
10. همه سر از دل و جان من شیدا زده است
11. می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات
12. بس که هر نوش لبی بوسه بر آنجا زده است
13. جامی افتاد ز پا زیر لگدکوب جفا
14. تا به فتراک بتی دست تمنّا زده است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده