غزل شمارۀ 316
1. تا از گِل تو سبزه برون آمدن گرفت
2. حسن تو زآنچه بود فزون آمدن گرفت
3. زنجیر بست طرّۀ تو گرد آفتاب
4. صد ذوفنون به قید جنون آمدن گرفت
5. زآب زلال خواست دل تشنه قطره ای
6. پیکان تو به سینه درون آمدن گرفت
7. در حیرتم ز دل که ز دام تو جسته بود
8. بار دگر به دام تو چون آمدن گرفت
9. زافسونگری چه سود مرا چون تو نامدی
10. هرچند صد پری به فسون آمدن گرفت
11. رفتی و دل ز صبر و سکون نیز بازماند
12. چون آمدی به صبر و سکون آمدن گرفت
13. گفتی که آب چشم تو نبود دلیل شوق
14. این خون ناب بین که کنون آمدن گرفت
15. چشمت ز غمزه تیغ برین بی زبان کشید
16. تُرکی به قصد صید زبون آمدن گرفت
17. هرگه که جامی از دل خون گشته قصّه راند
18. از چشم مردمان همه خون آمدن گرفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده