غزل شمارۀ 49
1. عشق باید کز دو عالم فرد سازد مرد را
2. درد این معنی نباشد مردم بی درد را
3. وعدۀ غم می دهد یار و نداند این قدر
4. کین نوید عیش باشد جان غم پرورد را
5. هر کجا گردد ز رویش حُسن را هنگامه گرم
6. گِرد گشتن کی رسد خورشید عالم گرد را
7. بی خود افتادم چو خوردم شربت هجران بلی
8. جز چنان خوابی کجا لایق بود این خورد را
9. لاله نیمی سرخ و نیمی زرد روید از گِلم
10. چون برم با خاک اشک سرخ و روی زرد را
11. گرچه گشتم خاک راه او بحمدالله که باد
12. از سرِ راهش سوی دیگر نبرد این گرد را
13. برد جامی را به کویش سیل اشک اما چه قدر
14. در چنان بستانی این خاشاک آب آورد را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده