غزل شمارۀ 498
1. نی رخ آن مه جبینم بی دل و دین می کند
2. هرچه با من می کند آن زلف مشکین می کند
3. گو چو من دست طمع زآیین دین داری بشوی
4. عشق بازی با چنان بت هرکه آیین می کند
5. مهرورزی چشم چون دارم چنین كان شوخ چشم
6. غمزه را بر مهرورزان خنجرِ کین می کند
7. طعن مسکینی مزن بر من که استیلای عشق
8. مرد را گر شاه آفاقست مسکین می کند
9. می خرامد آن سهی سرو و ز هرسو بیدلی
10. خاک پایش سرمۀ چشم جهان بین می کند
11. از خدا چون مرگ خود خواهم همی گوید بلند
12. کین دعا کم کن ولی آهسته آمین می کند
13. سوی جامی دار گوش هوش کز لحن صریر
14. نوک کلکش نکته های عشق تلقین می کند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده