غزل شمارۀ 696
1. این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد
2. انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
3. شیخ شهر ما که بودی شُهره در کم خوارگی
4. از همه در دور لعلت باده افزون می خورد
5. جز گُل حسرت نیارد باد در باغ امید
6. خار مژگانم که آب از اشک گلگون می خورد
7. دل پُرست از زخم شمشیر بلا روز فراق
8. همچو آن پر دل که زخم اندر شبیخون می خورد
9. سیل اشکم در نمی آید به چشم آن ماه را
10. گرچه هر شب موج آن بر اوج گردون می خورد
11. می کشد هر دم زمین در خود ز جسم بحر خون
12. تشنه ای گویی دَمِ آبی ز جیحون می خورد
13. جور تو جز بر دل جامی نمی آید بلی
14. سنگ کز لیلی رسد بر جام مجنون می خورد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده