غزل شمارۀ 705
1. چون صبا شانه در آن طرّۀ خم در خم زد
2. سلک جمعیّت شوریده دلان برهم زد
3. تار هر موی ز آمد شدِ آن شانه گسست
4. با رگ جان من آن را گرهی محکم زد
5. تا ز راهت ننشیند به رخ غیر غبار
6. هر دمش چشم من آب از مژۀ پر نم زد
7. وصل تو ملک سلیمان بود و لب خاتم
8. لب تعظیم خوش آنکس که برآن خاتم زد
9. کعبه میخانه بود چشمۀ زمزم خُم می
10. کفن خویش خوش آن زنده که بر زمزم زد
11. گر به دور لبِ جانبخش تو بودی عیسی
12. با وجود تونیارستی از احیا دم زد
13. عیش پابوس تو نایافت به عالم جامی
14. پشت پا بر طرب و عیش همه عالم زد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده