غزل شمارۀ 741
1. تیر مژگان كان دو چشم خوابناک انداختند
2. در دلِ عشاق محنتْ دیده چاک انداختند
3. نقدِ دل نامد به کف گرچه پیِ آن گم شده
4. آن رخ و زلف غبارآلوده خاک انداختند
5. بویی از میخانه زد بر ساکنانِ صومعه
6. جوی ها در صحن آن کندند و تاک انداختند
7. کم طلب اشکِ نیاز از دیدۀ آلودگان
8. زانکه این گوهر به دامن های پاک انداختند
9. شد دو چشمت غمزه زن در خاک و خون غلتید دل
10. مرغِ مسکین را به زخمی در تپاک انداختند
11. بر مغان بویی زد از لعل لب میگون تو
12. صیت می خواری درین دیرِ مغاک انداختند
13. دست زد جامی به مشکین صولجان آن سوار
14. همچو گویش سر به میدان هلاک انداختند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده