غزل شمارۀ 742
1. پری وشی که به رخ رسمِ دلبری داند
2. سگ خودم شمرد و آدمی گری داند
3. نهان ز چشم کسان گفتمش به سوی من آی
4. به خنده گفت که این شیوه را پری داند
5. چو دم ز بندگیِ او زنم به آتشِ غم
6. گدازشم دهد و بندۀ پروری داند
7. رعایت حقِ صحبت کسی تواند کرد
8. که عیب ناکیِ یاران هنروری داند
9. ز سیمِ عارض او دور عاشق مفلس
10. که کرده رخ چو زر آنرا ز بی زری داند
11. به تاج دولت عشق آن گدا سر افرازد
12. که دولتی که نه عشقست سرسری داند
13. غزل به وصفِ بتان عادتست جامی را
14. اگرچه قاعدۀ مدح گستری داند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده