غزل شمارۀ 817
1. گر روی به مردم ننمایی چه کند کس
2. ور چشم ترحّم نگشایی چه کند کس
3. آیی برم آن دم که شوی از همه فارغ
4. آن لحظه اگر نیز نیایی چه کند کس
5. هر روز جدا از تو کشم محنت و دردی
6. گر دیر کشد دردِ جدایی چه کند کس
7. گفتی که حذر کن ز بلا چون تو بلاجوی
8. سر تا قدم آشوب و بلایی چه کند کس
9. چون جعد تو بر دامن گل غليه ساید
10. از سنبلِ تر غاليه سایی چه کند کس
11. هوش ار بربایی و خرد صبر توان کرد
12. گر صبر هم از دل بربایی چه کند کس
13. جامی اگر آن شوخ نهد مایدۀ وصل
14. زان خوان کَرَم غیر گدایی چه کند کس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده