غزل شمارۀ 830
1. فغان ز ابلهی این خران بی دُم و گوش
2. که جمله شيخ تراش آمدند و شیخ فروش
3. شوند هر دو سه روزی مریدِ نادانی
4. تھی ز دین و خرد خالی از بصیرت و هوش
5. نه بر برون وی از لمعۀ هدایت نور
6. نه در درون وی از شعلۀ محبّت جوش
7. گهی که د سخن آید هوس کند سامع
8. که کاش ازین هذیان زودتر شود خاموش
9. وگر خموش شود حاصل مُراقبه اش
10. ز بارِ سر نبود غیر درد گردن و دوش
11. نگاه دار خدایا مدام جامی را
12. زشرّ زرق ریاپیشگان ازرق پوش
13. به گوش هوش رسان از حریم میکده اش
14. صدای نعرۀ مستان و بانگ نوشانوش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده