غزل شمارۀ 843
1. آرزو دارم که گردم خاک راه توسنش
2. لیک می ترسم ز من گردی رسد بر دامنش
3. کی به عمدا سوی من بیند چو می دارد دریغ
4. گوشۀ چشمی که افتد ناگهان سوی منش
5. آمد آن کافر برون شمشیرْ بسته دی سوار
6. ای بسا خون مسلمانان که شد در گردنش
7. خواستم گویم لباس از برگ گل می بایدش
8. باز ترسیدم که آزارد از آن نازک تنش
9. هر گهش بینم قبا پوشیده بیهوش اوفتم
10. وای من روزی که بینم با ته پیراهنش
11. ای صبا با او حديث شعلۀ آهم بگوی
12. تاشود سوز درون دردمندان روشنش
13. شاید آن بدخو کند رحمی خدا را ای اجل
14. ریز خونِ جامی و بر خاک آن کوی افگنش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده