غزل شمارۀ 870
1. نگار من که باشد خانه از کوی وفا دورش
2. نبینم خانه ای در شهر دور از فتنه و شورش
3. جمالش باغ پر میوه است و غوری وش غرض ناكان
4. خدایا در پناه خویش دار از غارت غورش
5. گدای دلق خود داده به می نبود بجز شاهی
6. که کرده دست تجرید از لباسِ سلطنت عورش
7. شهی کز حشمتش در چشم بودی جم کم از موری
8. کنون در خاک بینی چشمخانه خانۀ مورش
9. هر آن مسکین مفلس کو ز زر نبود قوی بازو
10. به سیمین ساعد او دست بردن کی رسد زورش
11. مگو بی من به از مرگست بودن زنده عاشق را
12. که بعد از مردن این افسانه نتوان گفت در گورش
13. درین شهر دو در جامی منه سورِ طرب كافتد
14. ز سنگ انداز ماتم هر زمان صد رخنه در سورش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده