غزل شمارۀ 869
1. چون نمودی آن دو رخ بگشا لب خندان خویش
2. جلوه ده بر بیدلان یک غنچه از بستان خویش
3. کس رطب بی خسته کم دیده لب از من در مدوز
4. تا که سازم آن رطب را خسته از دندان خویش
5. هر دم از پیراهنت دیدن چه حاجت زخم تیغ
6. چون به قصد قتل من بالا زنی دامان خویش
7. هر رگم را شد به پیکان تو پیوندی جدا
8. کن ترحّم وز تن زارم مکش پیکان خویش
9. من ز تو محروم و افغان من آید سوی تو
10. کاش بتوانم که آیم همرهِ افغان خویش
11. تا نبیند چشم در نظّاره ات هر بوالهوس
12. از سیاست ریز خونم بر سرِ میدان خویش
13. بهر جدول زر دهد خورشید و گردون لاژورد
14. چون کند جامی سواد از بهر تو دیوان خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده