غزل شمارۀ 878
1. ای کرده بر هلاک من از اهل عشق نص
2. جان در تنم ز شوق تو کَاالطّيْرِ فِی الْقفص
3. بس دلکش است قصّۀ خوبان و زان میان
4. تو یوسفی و قصّۀ تو احسن القصص
5. گر صاحبِ فصوص بدیدی لب ترا
6. در حكمتِ مسیح نوشتی هزار فص
7. بی نسبت است بحث مساوات با سگت
8. کس نیست بر دَرِ تو ازو مطلقا اخص
9. گفتی چو عزمِ رخصت پابوس کردمت
10. یا صاحب العزيمة ایّاک و الرّخص
11. کم جام غصّه ای که ز لعلت نمی خورم
12. قدّمت کم تحرّ عينی هذه القصص
13. تیغ تو بھر قتل کسان نصِّ قاطع است
14. جامی چگونه سر کشد از مقتضای نص
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده