غزل شمارۀ 877
1. چمن کامسال بینی ناامید از فیض بارانش
2. ندارد تازه جز بارانِ اشک دلْ فگارانش
3. چو عاشق در چمن تنها رود در پای هر گلبن
4. ز ابر دیده خون آرد هوای گلعذارانش
5. بنفشه ماتم لبْ تشنگانِ باغ می دارد
6. که بینی در لباس نیلگون چون سوکوارانش
7. گل آمد شمع بزم باغ بین کز خوش نوا مرغان
8. چو پروانه همی گردند گِرد سر هزارانش
9. گرفتاری ز هوش آمد خوشا مستی که بخشد می
10. امان از قید هشیاری و کیدِ هوشیارانش
11. کسی کز شوق گلرویان بود دلتنگ چون غنچه
12. معاذالله که بگشاید دل از باد بهارانش
13. چه آید یارب از جامی که می دارد فلک زین سان
14. به کام دشمنان دور از وصال دوستدارانش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده