غزل شمارۀ 891
1. یار قصد قتل من دارد به تیغ انقطاع
2. هرکس از شام اجل ترسد من از روز وداع
3. بر همه همسایگان حال شب من روشنست
4. بس که بر روزن فتد از شعلۀ آهم شعاع
5. زین دو چشم خون فشان افتاد راز دل برون
6. آری آری کل سرّ جاوز الاثنين شاع
7. عزم میدان کن ز زلف عنبرین چوگان به دوش
8. کز سرِ خود کرده ام بهر تو گویی اختراع
9. بهر پیکان تو جان با دل خصومت می کند
10. بر سر کالا چه عیب است از خریداران نزاع
11. تا نماید آن دهان کشف حجاب زلف کن
12. جز به نور کشف نتوان یافت بر غیب اطلاع
13. دل به خون غلتید جامی را چو کرد آغاز آه
14. بود صوفی گرم و از یک نغمه آمد در سماع
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده