غزل شمارۀ 974
1. صبح است وز خمار شبم مانده تلخ کام
2. هاتَ الصُبّوح صبّحك الله يا غلام
3. در بزم تو به دور پیاپی چه حاجتست
4. یک جام نیم خورد تو باشد مرا تمام
5. خام است هرکه پخت خیال وجود غیر
6. خوش وقت پخته ای که پرست از خیال خام
7. زاهد گرفت سبحه به كف صید عام را
8. از مُهره کرد دانه و از رشته ساخت دام
9. مشهور شهر شد به کمال ورع ولی
10. آنرا که ردّ خاص چه سود از قبول عام
11. شیخی چو جام نیست مریدان عشق را
12. خوش آنکه داد دست ارادت به شیخ جام
13. جامی ز شیخ جام طلب کن دوام فیض
14. کز فیض اوست عشرت میخوارگان مدام
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده