قصیده شمارۀ 31 : در ستایش توسنِ یعقوب سلطان
1. وه این چه بارگی است که بهر تجملش
2. زیبد ز زرکش اطلس چرخ فلک جُلش
3. مشکی است بس بدیع که نتوان نگاشتن
4. بر صفحۀ ضمیر به کلک تخیلش
5. پوینده استری که چو صرصر به پای سعی
6. ننهاده دست طبع شکال تكاسلش
7. آهن سمی که گر به مثل بگذرد به کوه
8. حالی ز زخم سم فگند در تزلزلش
9. در گل رود چو آب و به خشکی جهد چو باد
10. در هیچ جوی و جر نبود حاجت پُلش
11. گر راکبش نهند شود عازم از هرات
12. یک روز در میان برساند به کابلش
13. ور زانک وقت صبح ز آمو شود سوار
14. پیش از حلول شب گذراند ز آملش
15. دُلدل اگر نبودی همچون بنات نوع
16. مقطوع نسل گفتمی از نسل دُلدلش
17. بودش اَب آن مگر که برای رکوب خویش
18. یک چند بود لطف مسیحا تکفّلش
19. اُمّ وی آنکه قاید فرعون شد به نیل
20. تا اوفتد به ورطۀ خذلان تحوّلش
21. مرهون امتناع بود مثل او که بست
22. گردون به قفل عقم ممرّ تناسلش
23. بین بال و گردنش که همانا دمیده است
24. از دوش تا به گوش ریاحین و سنبلش
25. زینش نه زر ولیک به پشتش ز سیم و زر
26. چندان که تنگ بود مجال تنقلش
27. عیبی درو نبینم اگر پای تا به سر
28. صد ره کنم نگاه به چشم تأملش
29. غیر از وجود خویش که هستم به پشت او
30. عیبی گران که کوه نیارد تحمّلش
31. و این عیب را گرفته هنر فضل مفضلی
32. کامد نمی محیط ز موج تفضلش
33. دریا دلی که حین کراهت ندیده جود
34. در جبهۀ طلاقت وجه از تعلّلش
35. يعقوب بن حسن که به کنه امل رسید
36. هر کس که هم به جود وی آمد توسّلش
37. معمور داشت ملک جهان را عمر به عدل
38. با او درین معامله باشد تعادلش
39. حلمش به کوه اگر فگند سایه چون فلک
40. ایمن کند تصلّب جرم از تخلخلش
41. دورش مدام باد به بزم طرب چنان
42. کافتد از آن گمان چون از تسلسلش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده