جامی_دیوانقصیده ها (فهرست)

قصیده شمارۀ 32 : جوابست این جلاء الرّوح خاقانی و خسرو را

1. معلّم کیست عشق و کُنج خاموشی دبستانش

2. سبق نادانی و دانا دلم طفل سبق خوانش

3. زهر کس ناید این استاد شاگردی نه هر کوهی

4. بدخشان باشد و هر سنگ پاره لعل رخشانش

5. زبان جز بی زبانی نیست این نادر معلّم را

6. دریغا در همه عالم ندانم کس زبان دانش

7. کجا در جمع نادانان تواند کسب جمعیت

8. کسی کز فکر دانایی بود خاطر پریشانش

9. ولی کو ذوق نادانی چشد هر دفتر دانش

10. که بندد نقش کلک عقل شوید ز آب نسیانش

11. طويل الذّيل طوماریست شرح علم نادانی

12. که در عمر ابد نتوان رسانیدن به پایانش

13. شُهود الْحَقِّ فَی الْكؤْنَیْن یک نکته ز مضمونش

14. سَوادُ الْوَجْه فَی الدّارَیْن یک نقطه ز عنوانش

15. تصوّر کی توان کرد از کسی تصدیق این معنی

16. اگر نبود مُعرّف کشف و حجّت ذوق و وجدانش

17. ز خاک فقر در کوی ارادت ساختم کاخی

18. که کم خواری و کم خوابی و کم گویی ارکانش

19. نیابی ساحت درگاه جز میدانِ اسلامش

20. نبینی صُفّۀ دهلیز جز ایوانِ ایمانش

21. درون آ از در و دهلیز طی کن تا عیان بینی

22. ز بام و روزن اندر تافته خورشید احسانش

23. در اندر کاخ بستانیست سرتاسر گل و ریحان

24. رضای دل گل خندان و طيب خلق ریحانش

25. ز هر جانب درختی شاخ ها پر میوۀ حکمت

26. خروشان در نوای شکر مرغان خوش الحانش

27. بیابانیست هایل کعبۀ مقصود را در ره

28. که بی قطع امید از خود بریدن نیست امکانش

29. گر آری رو در آن کعبه چو ریگ گرم زیر پا

30. سپردن بایدت صد کوه آتش در بیابانش

31. شود هر خار قلابی به قصد جذب جان از تن

32. اگر دل خسته ای بالین نهد زیر مغیلانش

33. نشاید بارگی این راه را جز ناقۀ شوقی

34. که باشد باد حسرت پای و کوه درد کوهانش

35. رسی از سیر این ناقه سوی مقصد ولی وقتی

36. که یابی ز اختصاص ناقة الله داغ بر رانش

37. خدنگ محنتی کز شست فقر آید نهال آسا

38. بکن سینه به زخم ناخنِ اندوه و بنشانش

39. که دانم عاقبت گردد درختی بارور زان سان

40. که پیرامون خود جاوید یابی میوه افشانش

41. چو صوفی دامن همت کشد بر طارم وحدت

42. گریبانی کند دوش فلک را عطف دامانش

43. وگر در جست و جوی قربت آرد در گریبان سر

44. فتد زه بر کمان قاب قوسین از گریبانش

45. تنی کش نیست در جان جُنبش دردی جمادی دان

46. که داده نقش پرداز طبیعت شکل انسانش

47. بود هر درد را درمان عجب دردیست بی دردی

48. که ننهاده خرد در حقه های چرخ درمانش

49. دو شاخ لا شود در کفر غل گردن سالک

50. چو نگشایند در الّا به وحدت چشم عرفانش

51. میان لا و الّا یک الف فرقست ور نبود

52. در الّا آن الف بالا شمارد عقل یکسانش

53. خواطر چون مگس کردند غوغا بر دل از هر سو

54. چو گفتار لب از شهد شهادت ساخت مهمانش

55. چه امكان چاشنی زان شهد بی رنج مگس دل را

56. نگشته آستین صولت پرّان مگس رانش

57. زمرّد کوری افعی بود و افعی نفست را

58. زمرّد نیست جز پیری که با خضر ست پیمانش

59. چو خواهی دُرّ عرفان در دلش جا کن که غوّاصی

60. که دارد دُر طلب نبود گزیر از غوص عمّانش

61. چو باشد پشت خم گشته چو چوگان در رکوع او را

62. نماید نه فلک سرگشته گویی پیش چوگانش

63. چو رَخش همّتش جولان کند این تودۀ غَبْرا

64. بود مشتی غبار انگیخته در وقت جولانش

65. خطا گفتم گه جولان کی انگیزد غبار آنکس

66. که باشد شهپر روح القدس جاروب میدانش

67. نیابی سرِّ فقر از ناجوانمردی که دست دل

68. بودگاه نثار حاصل کونین لرزانش

69. سَرِ این رشته گر خواهی ز دوک پیر زالی جو

70. که باشد کهنه چرخی پیش زانو چرخ گردانش

71. ز جانان لعن عاشق باژگون نعلیست تا ناگه

72. نگردد پردۀ دیده خیال قرب جانانش

73. چو در مشهود خود فانی شود محروم از آن دولت

74. شود دید فنا بار دگر ز اسبابِ حرمانش

75. به عصیان طعنه بر آدم زدندی قدسیان زاوّل

76. ولی آخر همان آمد بریشان وجه رجحانش

77. کجا آدم شدی مرآت کامل گر نیفزودی

78. جمال عزّ مسجودی ز خال ذلّ عصیانش

79. مگو هر ساده را عارف که مشکل گوهر افشاند

80. بخار پارگین هرچند خوانی ابر نیسانش

81. مسبّب دیده صاحب دل چه بیم از قوت اسبابش

82. ز دریا رُسته نیلوفر چه باک از قحط بارانش

83. رسد صد تیرگی از بار توشه مرد این ره را

84. اگر خود قرص مهر و مَه نهد گردون در انبانش

85. حریص از بهر یک لب نان نهاده کوه غم بر دل

86. چه حاصل گفت و گوی از قانعان كوه لبنانش

87. مخور خون بهر طعمه از کلاغی کم نیی کورا

88. توکل چون درست آمد برآمد از زمین نانش

89. ز منّان بهره کی یابد گداطبعی که در منّان

90. اگر نی نام نان باشد نیاید یاد منّانش

91. چه پیچی کُنج نامه تا نهی در جیب از آن ترسم

92. که یابی ماری اندر جیب خود بر خویش پیچانش

93. ز چاه طبع بالا چون رود زر دوست کز هر سو

94. سوی پستی کشان محکم میان بگرفته همیانش

95. ز حرص گنج، گنج حرص شد دنیا پرست اینک

96. به گرد گنج حلقه کرده همیان همچو ثعبانش

97. چه زر خواهی به دریوزه گره بست از در آنکس

98. که تا زر نیست نگشاید گره زابروی دربانش

99. به زیر خانۀ طینت ترا گنجی است پنهانی

100. که پر کرده زکانَ کُنْتُ کَنْزاً فضل یزدانش

101. مزن از مشتهاهای دل آن را مشته هایِ گل

102. که ناید حاصل گنجت به کف ناکرده ویرانش

103. نشاید رخ به پیش هر عوان دستار خوان کردن

104. ز مرغ و میوه برخوان گرچه هست انواع و الوانش

105. خورد آب از نم چشم یتیمان میوۀ باغش

106. چکد خون دل بیوه زنان از مرغ بریانش

107. چنان بستست غفلت راه عبرت بر دل خواجه

108. که هرگز دل به مرگ خود نرفت از مرگ اقرانش

109. به خلعت های مال و جاه عیب خویشتن پوشد

110. زهی رسوایی آن ساعت که سازد مرگ عریانش

111. به تکفینش مزن کافور بر کتّان که نرهاند

112. ز گرمای قیامت هرگز آن کافور و کتّانش

113. به سیمین ساعد شاهد مبردست هوس چندین

114. که ترسم پیچد آخر پنجۀ عقل تو دستانش

115. نظر مگشا به چشم او مبادا موی افزونی

116. دهد چشم دلت را از خیال موی مژگانش

117. بھی کم جو ز سیب غبغب او کاخر اندر دل

118. هزاران قطره خون بینی گره از نار پستانش

119. هلاک کور باشد چه چو چشم عاقبت بینت

120. ز شهوت کور گشته بر حذر باش از زنخدانش

121. دلم گر گوید از مهرت سپندانیست بر آتش

122. مشو غرّه که سندان درج باشد در سپندانش

123. جمال دل طلب کن نی جمال گل که گر چون خور

124. جمال دل شود تابان شوند آفاق حیرانش

125. نمایش هاست دل را جاودان زآیینۀ هستی

126. وز آن اندک نموداری بهشت و حور و غلمانش

127. بهشت ار بایدت از نفس رو در عالم دل کن

128. که دوزخ نفس تست و خوی های زشت نیرانش

129. چرا از خویشتن بیرون رود عارف تماشا را

130. شکفته در درون از غنچۀ دل صد گلستانش

131. ز نزهتگاه معنی هر که آرد روی در صورت

132. بود آب روان زنجیر و صحن باغ زندانش

133. درخت علم کم نه از جهالت نام آن بی دین

134. که تیغ و نیزه باشد در خلاف اوراق و اغصانش

135. به دین داری بساط افگنده هر جا دین براندازی

136. که از دین و دیانت بهره کم دادست دیّانش

137. چه داند رخنۀ اسلام بستن نامسلمانی

138. که افتد رخنه در اسلام اگر خوانی مسلمانش

139. دَرِ خلوت سرا درویش بر سلطان از آن بندد

140. که مرغ انس می پرّد ز های و هوی سلطانش

141. اگر پا بر هوای خود نهد رهرو از آن خوش تر

142. که باشد در هوا زیرقدم تخت سلیمانش

143. اسیر نفس باشد بندۀ درویش را بنده

144. اگر خود بندۀ فرمان بود ایران و تورانش

145. شه آتش دان و آتش گیره این مشتی عوان خس

146. که بهر خان و مان ها سوختن باشند اعوانش

147. حذر کن ای عوان از نوحۀ مظلوم و اشک او

148. که می ترسم کند کار دعای نوح و طوفانش

149. بترس از ناوک آهی که تا بیزد بلا بر تو

150. کند غربال چرخ چنبری را زخم پیکانش

151. رود نقب دعای ظلم کش تا ظلم جو در خود

152. بود خندق محیط چرخ و قلعه اوج كيو انش

153. شه از سنگی که دارد کوهش ار خوانی چه سود او را

154. چو خواهد دست مرگ آخر نهادن بر فلاخانش

155. ز هر سو کامدی کسری در ایوان ساختی منزل

156. بیا کامروز کسری بینی از هر سو در ایوانش

157. چو نبود چشم نصرت بی رمه شاه سپه کش را

158. بود گَرد سپاهی خوش تر از کُحل سپاهانش

159. جهان چون مزبله است و زرّ و سیمش سنگ استنجا

160. که از کون خران صد بار بیش آلوده شیطانش

161. مجو بی فاقه کام دل که محنت دیدۀ کنعان

162. جمال یوسفی روزی نشد بی قحط کنعانش

163. فلک آیینه رنگ آمد مکن عصیان که می ترسم

164. نماید صورتِ عصیان تو ناگاه غضبانش

165. سرشک افشان که از بهر نثار مجلس قربت

166. به چشم خویش بینی عاقبت دُرهای غلطانش

167. ریا پیشه چو از شوق و محبّت لافد و گرید

168. ببین جز چشمه سار کذب و بهتان چشم گریانس

169. بود سفله سفال خشک مشکل زندگی یابد

170. دگر سازی ز علم و معرفت پر آب حیوانش

171. چو حکم کلّ سرِّ جاوزالاثنین می دانی

172. میاور بر دو لب سرّی که ناچار ست کتمانش

173. کس از کتمان راز خود پشیمان کم شود لیکن

174. بود بسیار کز افشای آن بینی پشیمانش

175. ترا تا هست ناهمواری در خود غنیمت دان

176. درشتی های دور چرخ را کانست سوهانش

177. مکن در هر هوس انفاس خود ضایع که هر گوهر

178. که باشد قیمتی جز بی خرد نفروشد ارزانش

179. ترش رو باش با بدخو نه شیرین لب که صفرایی

180. بِه از سیب سپاهانی بود نارنج گیلانش

181. هنوز آزار مردم خوی تو ناگشته زان بُگسل

182. چو بیخ خار محکم گشت نتوان کندن آسانش

183. چو دارد فاسق نادار خُسر دنیی و عُقبی

184. بود خُسر مثنّی چون کنند اثبات خسرانش

185. نکویی کن که از راه ضعیفان گر کسی سنگی

186. نهد یکسو شود فردا گران زان سنگ ميزانش

187. برای خلق باشد طاعت عابد نه بهر حق

188. چو بینی در برون چالاک و اندر خانه کسلانش

189. چه باک آن را که از آب وضو در پا شکاف افتد

190. که باشد جویبار هر شکاف از بحر غفرانش

191. دل دانا میان سخت رویان جهان آمد

192. چو آن شیشه که باشد جا میان پتک و سندانش

193. کمان شد پشت تو ای پیر و هرگز پی نمی افتی

194. که خواهند از ادیم خاک روزی ساخت قربانش

195. کی ایمن ماند از دزد اجل نقد روان آن را

196. که باشد رخنه ها در شهر بند تن ز دندانش

197. به حق کی راه یابد خود پرست این سان که راه دل

198. زند اکنون زن و فرزند و فردا حور و ولدانش

199. شکم پرور بود نی بارکش کاهل نهاد آری

200. کم افتد خر که ناید توبره خوش تر ز پالانش

201. حسود از چرب و شیرین گفت چش خرده بین بگشا

202. که باشد خردۀ الماس در لوزینه پنهانش

203. چو قرآن حفظ قاری نکند از هر ناپسندیده

204. پسندیده کی افتد پیش یزدان حفظ قرآنش

205. خیال زیرکی با خود مبر پیش خدا دانان

206. نبندد بار زیره آنکه باشد عزم کرمانش

207. چو حکم عقل نافذ نیست نی آزادگی باشد

208. که داری چون غلامان غل گردن طوق فرمانش

209. سَرِ عقل است و پای شرع در معرض دعوی

210. کشد سر عقل ازین معنی به سرکش خط بطلانش

211. دکان شرع را آمد دکان دار احمد مرسل

212. که باشد عقل تا سازد دکان بالای دکانش

213. ازو شد عقل کل دانا زهی اُمّی ناخوانا

214. که خوانند ابجد ابراهیم و آدم در دبستانش

215. قلم نپسوده انگشتش ولی بر لوح ختمیّت

216. خطی باشد محقّق بهر نسخ جمله ادیانش

217. به يثرب کن طلب سرچشمۀ حکمت که شد غرقه

218. زموج غیرت افلاطون یونانی و یونانش

219. ابوالقاسم بود هادی که باشد بوعلی باری

220. که از بهر خلاص خویش پویی راه طغیانش

221. مشو قید نجات او که مدخولست قانونش

222. مکش رنج شفای او که معلومست برهانش

223. گذر بر بوستان شرع و دین کن تا به هر گامی

224. گُلی چون شافعی یا لاله ای بینی چو نعمانش

225. قدم در خارزار دانش خو درستگان گم نِه

226. که باشد سر زده در هر قدم صد خار خذلانش

227. چه گوهر بخش دریاییست طبع دور غور من

228. که لفظ و معنی پاکست و رنگین دُرّ و مرجانش

229. بود از خوان حکمت نامۀ شعر من آن لقمه

230. که پیچیدست بهرِ قوت جان ها دست لقمانش

231. چو دیباییست از نقش تكلّف ساده نظم من

232. چه غم کز سادگی خواند فلان بی نقش و بهمانش

233. خوش آید در سخن صنعت ز شاعر لیک نی چندان

234. که آرد در کمال معنی مقصود نقصانش

235. خیال خاص باشد خال روی شاهد معنی

236. چو خال اندک فتد بر رخ دهد حُسن فراوانش

237. وگر گیرد ز بسیاری همه رخسار شاهد را

238. میان ساده رخساران سیه رویی رسد زانش

239. سخن آن بود کز اول نهاد استاد خاقانی

240. به مهمانخانۀ گیتی پیِ دانشوران خوانش

241. چو در سیر معانی یافت خسرو سوی آن خوان ره

242. ملاحت های وی افگند شوری در نمکدانش

243. گر امروز آرد این خادم ز بحر شعر تر آبی

244. پی دست و دهان شستن از آنها چیست تاوانش

245. به خاقانی از آن بحر ار رسد رَشحی برانگیزد

246. چو سوسن ترزبان تحسین کنان از خاک شروانش

247. وگر خسرو سقاهُ الله نمی یابد از آن رشحه

248. شود سیراب فيض عین عرفان جان عطشانش

249. به شکر من چو طوطی روح او شکرشکن گردد

250. چو بفرستم به هند این تنگِ شکر از خراسانش

251. اگرچه نام مرآت الصّفا شد گفتۀ او را

252. چو بود انوار خورشید صفا از چهره تابانش

253. جلاءِ الرّوح کردم نام این چون هیچ مرآتی

254. ندارد از جلا چاره چوسازد تیره دورانش

255. فضولی می کنم کی ژاژ طیّان قدر آن دارد

256. که آرد در مقابل نکته دان با سحر سحبانش

257. چرا از شعر لافد کس خصوصاً قالبی شعری

258. که در قالب نباشد از دَمِ روح القدس جانش

259. خدایا ریز بر جامی ز ابر فضل بارانی

260. که از هرچ آن نه بهر تست شوید پاک دیوانش


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* شکنج زلف پریشان به دست باد مده
* مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
شعر کامل
حافظ
* فرو شوی ای معلّم لوح بیداد
* که یار این حرف پیش از مکتب آموخت
شعر کامل
جامی
* هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
* ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست
شعر کامل
مولوی