قسمت 11 - خواب دیدن زلیخا، یوسف را بار دوم
1. خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
2. ز کار عالماش غافل کند عشق
3. در او رخشنده برقی برفروزد
4. که صبر و هوش را خرمن بسوزد
5. زلیخا همچو مه میکاست سالی
6. پس از سالی که شد بدرش هلالی،
7. هلالآسا شبی پشت خمیده
8. نشسته در شفق از خون دیده
9. همی گفت: «ای فلک! با من چه کردی؟
10. رساندی آفتابم را به زردی
11. به دست سرکشی دادی عنانم
12. کزو جز سرکشی چیزی ندانم
13. به بیداری نگردد همنشینم
14. نیاید هم که در خوابش ببینم»
15. همی گفت این سخن تا پاسی از شب
16. رسیده جانش از اندوه بر لب
17. ز ناگه زین خیالش خواب بربود
18. نبود آن خواب، بل بیهوشیای بود
19. هنوزش تن نیاسوده به بستر
20. درآمد آرزوی جانش از در
21. همان صورت کز اول زد بر او راه،
22. درآمد با رخی روشنتر از ماه
23. نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
24. ز جا برجست و سر در پایش انداخت
25. زمین بوسید کای سرو گلاندام!
26. که هم صبرم ز دل بردی هم آرام،
27. به آن صانع که از نور آفریدت
28. ز هر آلایشی دور آفریدت،
29. که بر جان من بیدل ببخشای!
30. به پاسخ لعل شکربار بگشای!
31. بگو با این جمال و دلستانی
32. که ای تو، وز کدامین خاندانی؟
33. بگفتا: «از نژاد آدمام من
34. ز جنس آب و خاک عالمام من
35. کنی دعوی که: هستم بر تو عاشق!
36. اگر هستی درین گفتار صادق،
37. حق مهر و وفای من نگهدار!
38. به بیجفتی رضای من نگهدار!
39. مرا هم دل به دام توست در بند
40. ز داغ عشق تو هستم نشانمند»
41. زلیخا چون بدید آن مهربانی
42. ز لعل او شنید آن نکتهدانی
43. سری مست از خیال خواب برخاست
44. جگر پرسوز و دل پرتاب برخاست
45. به دل اندوه او انبوهتر شد
46. به گردون دودش از اندوه برشد
47. زمان عقل بیرون رفتاش از دست
48. ز بند پند و قید مصلحت رست
49. همی زد همچو غنچه جیب جان، چاک
50. چو لاله خون دل میریخت بر خاک
51. گهی از مهر رویش روی میکند
52. گهی بر یاد زلفش موی میکند
53. پدر ز آن واقعه چون گشت آگاه،
54. دواجو شد ز دانایان درگاه
55. به تدبیرش به هر راهی دویدند
56. به از زنجیر تدبیری ندیدند
57. بفرمودند بیجان ماری از زر
58. که باشد مهرهدار از لعل و گوهر
59. به سیمینساقش آن مار گهرسنج
60. درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
61. چو زرینمار زیر دامنش خفت
62. ز دیده مهره میبارید و میگفت:
63. «مرا پای دل اندر عشق بندست
64. همان بندم ازین عالم پسندست
65. سبکدستی چرخ عمرفرسای
66. بدین بندم چرا سازد گران، پای؟
67. به این بند گران پا بستنام چیست؟
68. بدین تیغ جفا دل خستنام چیست؟
69. به پای دلبری زنجیر باید
70. که در یک لحظه هوش از من رباید
71. اگر یاری دهد بخت بلندم
72. بدین زنجیر زر پایش ببندم
73. ببینم روی او چندان که خواهم
74. بدو روشن شود روز سیاهم»
75. گهی در گریه گه در خنده میشد
76. گهی میمرد و گاهی زنده میشد
77. همی شد هر دم از حالی به حالی
78. بدین سان بود حالش تا به سالی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده