قسمت 23 - بیرون آوردن کاروانیان یوسف را از چاه و بردن به مصر
1. سه روز آن ماه در چه بود تا شب
2. چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
3. چو چارم روز ازین فیروزهخرگاه
4. برآمد یوسف شب رفته در چاه
5. ز مدین کاروانی رختبسته
6. به عزم مصر با بخت خجسته
7. ز راه افتاده دور، آنجا فتادند
8. پی آسودگی محمل گشادند
9. به گرد چاه منزلگاه کردند
10. به قصد آب، رو در چاه کردند
11. نخست آمد سعادتمند مردی
12. به سوی آب حیوان رهنوردی
13. به تاریکی چاه آن خضر سیما
14. فرو آویخت دلو آب پیما
15. به یوسف گفت جبریل امین، خیز!
16. زلال رحمتی بر تشنگان ریز!
17. ز رویت پرتوی بر عالم افکن!
18. جهان را از سر نو ساز روشن!
19. روان، یوسف ز روی سنگ برجست
20. چو آب چشمه و در دلو بنشست
21. کشید آن دلو را مرد توانا
22. به قدر دلو و وزن آب، دانا
23. بگفت امروز دلو ما گران است
24. یقین چیزی بجز آب اندر آنست
25. چو آن ماه جهانآرا برآمد
26. ز جانش بانگ «یا بشری» برآمد
27. «بشارت! کز چنین تاریک چاهی
28. برآمد بس جهانافروز ماهی»
29. در آن صحرا گلی بشکفت او را
30. ولی از دیگران بنهفت او را
31. نهانی جانب منزلگهاش برد
32. به یاران خودش پوشیده بسپرد
33. بلی چون نیکبختی گنج یابد
34. اگر پنهان ندارد رنج یابد
35. حسودان هم در آن نزدیک بودند
36. ز حال او تفحص مینمودند
37. همی بردند دایم انتظارش
38. که تا خود چون شود انجام کارش
39. ز حال کاروان آگاه گشتند
40. خبرجویان به گرد چاه گشتند
41. نهان، کردند یوسف را ندایی
42. برون نامد ز چاه الا صدایی
43. به سوی کاروان کردند آهنگ
44. که تا آرند یوسف را فراچنگ
45. پس از جهد تمام و جد بسیار
46. میان کاروان آمد پدیدار
47. گرفتندش که: «ما را بنده است این
48. سر از طوق وفا تابنده است این
49. به کار خدمت آمد سستپیوند
50. ره بگریختن گیرد به هر چند
51. در اصلاحاش ازین پس مینکوشیم
52. به هر قیمت که باشد میفروشیم»
53. جوانمردی که از چه برکشیدش
54. به اندک قیمتی ز ایشان خریدش
55. به مالک بود مشهور آن جوانمرد
56. به فلسی چند مملوک خودش کرد
57. وز آن پس کاروان محمل ببستند
58. به قصد مصر در محمل نشستند
59. چو مالک را برون از دسترنجی
60. فروشد پا از آن سودا به گنجی
61. به بویش جان همی پرورد و میرفت
62. دو منزل را یکی میکرد و میرفت
63. به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
64. میان مصریان شد قصه مشهور
65. که: آمد مالک اینک از سفر باز
66. به عبرانی غلامی گشته دمساز
67. بر اوج نیکویی تابندهماهی
68. به ملک دلبری فرخندهشاهی
69. عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
70. کهش آرد تا در شاه جهاندار
71. بگفتا: «ز آمدن فکری نداریم
72. ولی از لطف تو امیدواریم،
73. که ما را این زمان معذور داری
74. به آسایش درین منزل گذاری
75. بود روزی سه چار آسوده گردیم
76. که از رنج سفر بیخواب و خوردیم
77. غبار از روی و چرک از تن بشوییم
78. تن پاکیزه سوی شاه پوییم»
79. عزیز مصر چون این نکته بشنید
80. به خدمتگاری شه بازگردید
81. به شاه از حسن یوسف شمهای گفت
82. به غیرت ساخت جان شاه را جفت
83. اشارت کرد کز خوبان هزاران
84. به دارالملک خوبی شهریاران
85. همه زرین کله بنهاده بر سر
86. همه زرکش قبا پوشیده در بر،
87. چو گل از گلشن خوبی بچینند
88. ز گلرویان مصری برگزینند
89. که چون آرند یوسف را به بازار
90. کنندش عرض بر چشم خریدار،
91. کشند اینان بدین شکل و شمایل
92. به دعوی داریاش صف در مقابل
93. شود گر خود بود مهر جهانگرد
94. ازین آتشرخان بازار او سرد
95. به چارم روز موعد، یوسف خور
96. چو زد از ساحل نیل فلک سر
97. به حکم مالک، آن خورشید تابان
98. به سوی نیل حالی شد شتابان
99. قبای نیلگون بسته به تعجیل
100. چو سیمین سروی آمد بر لب نیل
101. به جای نیل، من بودی ، چه بودی؟
102. ز پابوسش من آسودی، چه بودی؟
103. چو گرد از روی و چرک از تن فروشست
104. چو سروی از کنار نیل بررست
105. ز مفرش دار مالک پیرهن خواست
106. به جلباب سمن، گل را بیاراست
107. کشید آنگه به بر دیبای زرکش
108. به چندین نقشهای خوش منقش
109. فرو آویخت زلفین دلاویز
110. هوای مصر راز آن شد عنبرآمیز
111. بدان خوبیش در هودج نشاندند
112. به قصد قصر شه مرکب براندند
113. نمود از قصر بیرون تختگاهی
114. که شاه آنجا کشیدی رخت، گاهی
115. به پیشش خیل خوبان صف کشیده
116. پی دیدار یوسف آرمیده
117. قضا را بود ابری تیره آن روز
118. گرفته آفتاب عالمافروز
119. چو یوسف برج هودج را بپرداخت
120. چو خور بر چشم مردم پرتو انداخت
121. گمان ناظران را، کآفتاب است!
122. که طالع گشته از نیلی سحاب است
123. ز حیرت کفزنان اهل نظاره
124. فغان برداشتند از هر کناره
125. بتان مصر سردرپیش ماندند
126. ز لوحش حرف نسخ خویش خواندند
127. بلی، هر جا شود مهر آشکارا،
128. سها را جز نهان بودن چه یارا؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده