قسمت 27 - شرح دادن یوسف قصهٔ محنت راه و زحمت چاه را برای زلیخا
1. سخنپرداز این شیرینفسانه
2. چنین آرد فسانه در میانه
3. که پیش از وصل یوسف بود روزی
4. زلیخا را عجب دردی و سوزی
5. ز دل صبر و ز تن آرام رفته
6. شکیب از جان غم فرجام رفته
7. نه در خانه به کاری بند گشتی
8. نه در بیرون به کس خرسند گشتی
9. مژه پر آب و دل پرخون همی رفت
10. درون میآمد و بیرون همی رفت
11. بدو گفت آن بلنداقبال دایه
12. که: «ای مه پایهٔ خورشید سایه
13. نمیدانم که امروزت چه حال است
14. که جانت غرق دریای ملال است
15. بگو کین بیقراری از که داری؟
16. ز نو رنجی که داری از که داری؟»
17. بگفتا: «من ز خود حیرانم امروز
18. به کار خویش سرگردانم امروز
19. غمی دارم، ندانم کین غم از چیست
20. ز جانم سر زده این ماتم از کیست»
21. چو یوسف همنشین شد با زلیخا
22. شبا روزی قرین شد با زلیخا
23. شبی پیش زلیخا راز میگفت
24. غم و اندوه پیشین باز میگفت
25. زلیخا چون حدیث چاه بشنید
26. بسان ریسمان بر خویش پیچید
27. فتاد اندر دلش کن روز بودهست
28. که جانش در غم جانسوز بودهست
29. حساب روز و مه چون نیک برداشت
30. به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
31. بلی داند دلی کگاه باشد
32. که از دلها به دلها راه باشد
33. شنیدهستم که روز کرد لیلی
34. به قصد فصد سوی نیش میلی
35. چو زد لیلی یکی نیش از پی خون
36. به وادی رفت خون از دست مجنون
37. بیا جامی ز بود خود بپرهیز!
38. ز پندار وجود خود بپرهیز!
39. مصفا شو ز مهر و کینهٔ خویش!
40. مصیقل کن رخ آیینهٔ خویش!
41. شود چشم دلت روشن بدان نور
42. نماند سر جانان بر تو مستور
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده