غزل شمارۀ 1016
1. خواهی که به هیچ غم نمیری
2. تا دست دهد پیاله گیری
3. می نوش به شادی و شو از او
4. آن دم که به دست غم اسیری
5. نی گفت به زیر لب همین است
6. اگر اهل دلی نفس پذیری
7. در سرزمی ات چو تاج لعل است
8. سلطانی و صاحب سریری
9. من درد کشم نه شاه و درویش
10. فارغ ز بزرگی و حقیری
11. در عشق جوانم و توانگر
12. غم نیست ز پیری و قیری
13. از سرو روان عصای پیری
14. شد پیر کمال بایدش ساخت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده