شمارهٔ 185
1. شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت
2. دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت
3. بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی
4. همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت
5. خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی
6. او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت
7. در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش
8. بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت
9. مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود
10. هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت
11. عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد
12. یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت
13. تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال
14. جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده