شمارهٔ 396
1. دزد دلهاست سر زلف تو زانش بستند
2. می برد بند خود آخره نه چنانش بستند
3. رسن زلف تو پیوند دل و جان بگسسته
4. چه سببه بود که بر رشته جانش بستند
5. خواست بانکهت تو دم زند از شیشه گلاب
6. بردندش همه بر روی و دهانش بستند
7. در چمن پیشگل از لطف تو رمزی می رفت
8. آب شوریدگیی کرد روانش بستند
9. هجر کشته است به آن غمزه و ابرو ما را
10. این همه جرم چه بر تیر و کمانش بستند
11. بر سر آتش غم سوخت کباب جگرم
12. گوئیا بر دل خونابه چکانش بستند
13. زخم هر نیر که آمد ز تو بر جان کمال
14. مرهمی بود که بر ریش نهانش بستند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده