غزل شمارۀ 534
1. ورق روی تو عشاق نکو می خوانند
2. چون رسد کار به زلفت همه در میمانند
3. صورنت صاحب معنی ز ملک به دانست
4. لیکن اهل نظرته بهتر ازین میدانند
5. ساعد و دست نوام بیم نمایند به نیغ
6. نشته را این همه از آب چه می ترسانند
7. رفتی و ماند خیال دهنت با دل تنگ
8. چرا ندارند اثری هر دو بهم می مانند
9. می کنم پیش رقیبان بقدت نسبت تی
10. تا چو آنی بسر و چشم منت بنشانند
11. اشک را خاک درت سایل بیحاصل خواند
12. هر که شد راندۂ درگاه چنینش خوانند
13. چند پوشی ز کسان راز دل و دیده کمال
14. کین دو چون امر محال است که پنهان مانند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده