غزل شمارهٔ 439
1. عجب از قافله دارم که بدر مینشود
2. تا ز خون دل من مرحله تر مینشود
3. خاطرم در پی او میرود از هر طرفی
4. گر چه از خاطر من هیچ بدر مینشود
5. آنچنان در دل و چشمم متصور شده است
6. کز برم رفت و هنوزم ز نظر مینشود
7. دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم
8. چارهئی نیست چو دستم بتو در مینشود
9. صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت
10. گر بتیغش بزنی جای دگر مینشود
11. هر شب از ناله من مرغ بافغان آید
12. وین عجبتر که ترا هیچ خبر مینشود
13. عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز
14. چکنم بی تو مرا کار بسر مینشود
15. روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات
16. وین شب هجر تو گوئی که سحر مینشود
17. کاروان گر به سفر میرود از منزل دوست
18. دل برگشتهٔ خواجو بسفر مینشود
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده