غزل شمارهٔ 587
1. چو هیچگونه ندارم بحضرت تو مجال
2. شوم مقیم درت بالغدو و الاصال
3. شگفت نیست اگر صید گشت مرغ دلم
4. که در هوای تو سیمرغ بفکند پر و بال
5. کرا وصال میسر شود که در کویت
6. مجال نیست کسی را مگر نسیم شمال
7. نشستهام مترصد که از دریچهٔ صبح
8. مگر طلوع کند آفتاب روز وصال
9. ز خاکم آتش عشقت هنوز شعله زند
10. چو بگذری بسر خاک من پس از صد سال
11. ترا اگر چه ز امثال ما ملال گرفت
12. گرفت بیتو مرا از حیات خویش ملال
13. مقیم در دل خواجو توئی و میدانی
14. چه حاجتست بتقریر با تو صورت حال
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده