غزل شمارهٔ 671
1. خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم
2. دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم
3. با چنین درد ندانم که چه درمان سازم
4. مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم
5. منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند
6. چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم
7. بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد
8. چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم
9. گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
10. چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم
11. تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم
12. همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم
13. چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست
14. شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم
15. اگرش دور مخالف به عراق اندازد
16. من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم
17. همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند
18. رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده