غزل شمارهٔ 810
1. چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
2. وانگه کمینه خادم او عنبر آمده
3. چشمت به ساحری شده در شهر روشناس
4. زلفت به دلبری ز جهان بر سر آمده
5. ساقی حدیث لعل لبت رانده بر زبان
6. و آب حیات در دهن ساغر آمده
7. ای سرو سیمتن ز کجا میرسی چنین
8. دستی بساق بر زده و خوش برآمده
9. من همچو جام باده و شمع سحرگهی
10. هر دم ز دست رفته و از پا درآمده
11. هر شب به مهر روی جهانتابت از فلک
12. در چشم هجر دیدهٔ من اختر آمده
13. بیرون ز طرهٔ تو شبی کس نشان نداد
14. بر خور فکنده سایه و بس در خور آمده
15. از سهم نوک ناوک خونریز غمزهات
16. مو بر وجود من چو سر نشتر آمده
17. بی چشم نیم خواب و بنا گوش چون خورت
18. خواجو ز خواب فارغ و سیر از خور آمده
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده