غزل شمارهٔ 859
1. گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی
2. کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی
3. تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند
4. که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی
5. شبان تیره بسی بردهام بخر و روزی
6. شبی چو زلف سیاهت ندیدهام بدرازی
7. ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم
8. گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی
9. مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن
10. تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی
11. بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم
12. گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی
13. بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم
14. که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی
15. چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد
16. به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی
17. فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد
18. ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده