غزل شمارهٔ 858
1. میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی
2. مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
3. همان بهتر که باز آئی از این پرواز بیحاصل
4. که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی
5. چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
6. چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمیسازی
7. چه باشد چون من نالان بضربت گشتهام قانع
8. اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی
9. دلم را گر نمیخواهی که سوزی ز آتش سودا
10. ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی
11. بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی
12. بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی
13. چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را
14. ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی
15. نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت
16. که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی
17. بترک جان بگو خواجو گرت جانانه میباید
18. که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده