غزل شمارهٔ 430
1. به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم
2. اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
3. ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود
4. نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
5. چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو
6. که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
7. به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون
8. که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
9. چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من
10. سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
11. به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان
12. من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
13. ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده
14. چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده