مولوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 1271

1. باز درآمد طبیب از در رنجور خویش

2. دست عنایت نهاد بر سر مهجور خویش

3. بار دگر آن حبیب رفت بر آن غریب

4. تا جگر او کشید شربت موفور خویش

5. شربت او چون ربود گشت فنا از وجود

6. ساقی وحدت بماند ناظر و منظور خویش

7. نوش ورا نیش نیست ور بودش راضیم

8. نیست عسل خواره را چاره ز زنبور خویش

9. این شب هجران دراز با تو بگویم چراست

10. فتنه شد آن آفتاب بر رخ مستور خویش

11. غفلت هر دلبری از رخ خود رحمتست

12. ور نه ببستی نقاب بر رخ مشهور خویش

13. عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود

14. خلعت وصلت بپوش بر تن این عور خویش

15. شکر که خورشید عشق رفت به برج حمل

16. در دل و جان‌ها فکند پرورش نور خویش

17. شکر که موسی برست از همه فرعونیان

18. باز به میقات وصل آمد بر طور خویش

19. عیسی جان دررسید بر سر عازر دمید

20. عازر از افسون او حشر شد از گور خویش

21. باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد

22. بر همه شان عرضه کرد خاتم و منشور خویش

23. ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام

24. باده گویا بنه بر لب مخمور خویش


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
* من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
شعر کامل
صائب تبریزی
* پیوند عمر بسته به موییست هوش دار
* غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
شعر کامل
حافظ
* فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
* شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
شعر کامل
حافظ