غزل شمارهٔ 2479
1. پیش از آنک از عدم کرد وجودها سری
2. بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
3. بیمه و سال سالها روح زدهست بالها
4. نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
5. آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
6. گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
7. خود خورد و فزون شود آنک ز خود برون شود
8. سیمبری که خون شود از بر خود خورد بری
9. کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
10. زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
11. چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
12. کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
13. مست ز جام شمس دین میکده الست بین
14. صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده