غزل شمارهٔ 2506
1. مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
2. به بوسیدن چنان دستی ز شاهنشاه سلطانی
3. بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
4. هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
5. دو خورشید از بگه دیدن یکی خورشید از مشرق
6. دگر خورشید بر افلاک هستی شاد و خندانی
7. بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
8. ولیک او را کجا بیند که این جسم است و او جانی
9. زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
10. تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
11. زهی روز و زهی ساعت زهی فر و زهی دولت
12. چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
13. اگر از ناز بنشیند گدازد آهن از غصه
14. وگر از لطف پیش آید به هر مفلس رسد کانی
15. اگر در شب ببینندش شود از روز روشنتر
16. ور از چاهی ببینندش شود آن چاه ایوانی
17. که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
18. که او آن است و صد چون آن که صوفی گویدش آنی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده