مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 14

شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرّخ چون یکی را بزدی،خود را به کسی دیگر مشغول کردی به حکایت،تا ایشان او را می زدندی و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی.

فرمود: که هر چه درین عالم می بینی، در آن عالم چنانست، بلکه اینها همه انموذج (نمونه) آن عالمند و هر چه درین عالمست، همه از آن عالم آوردند که: وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَّعْلُومٍ (و بدان که هیچ چیز در عالم نیست جز آنکه منبع و خزانۀ آن نزد ماست ولی از آن الا به قدر معین نمی فرستیم ( حجر – 21).

طاس بعلینی بر سر طبله (صندوقچه) ها و دواهای مختلف می نهد. از هر انباری مشتی مشتی پلپل (فلفل) و مشتی مصطکی (نوعی داروی گیاهی). انبارها بی نهایت اند و لیکن در طبله او بیش ازین نمی گنجد. پس، آدمی بر مثال، طاس بعلینی است، یا دکان عطاریست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقه ها و طبله ها نهاده اند، تا در این عالم تجارت می کند، لایق خود از سمع پاره ای و از نطق پاره ای و از عقل پاره ای و از کرم پاره ای.

اکنون پس، مردمان طوافان حقند، طوافیی می کنند روز، و شب طبله ها را پر می کنند، و تو تهی می کنی یا ضایع می کنی، تا به آن کسبی می کنی. روز تهی می کنی، و شب باز پر می کنند و قوت می دهند. مثلا روشنی چشم را می بینی، در آن عالم دیده هاست، و چشمها و نظرها [نظرهاست] مختلف، از آن نموذجی (نمونه ای) به تو فرستادند، تا بدان تفرج عالم می کنی. دید آن قدر نیست و لیکن آدمی بیش از این تحمل نکند. این صفات همه پیش ماست بی نهایت، بقدر معلوم بتو می فرستیم. پس، تأمل می کن که چندین هزار خلق قرن بعد قرن آمدند، و ازین دریا پرشدند و باز تهی شدند، بنگر که آن چه انبار است؟

اکنون هرکه را بر آن دریا وقوف بیشتر، دل او بر طبله سردتر. پس، پنداری که عالم از آن ضرابخانه بدر می آیند و باز بدارالضرب رجوع می کند که: إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ (ما از خداییم و به خدا باز می گردیم - بقره – 156). اِنّا یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمده اند و انموذج آنجا اند، و باز آنجا رجوع می کنند، از خرد و بزرگ و حیوانات. اما در این طبله زود ظاهر می شوند و بی طبله ظاهر نمی شوند، از آنست که آن عالم لطیف است، و در نظر نمی آید. چه عجب می آید؟ نمی بینی نسیم بهار را چون ظاهر می شود، دراشجار و سبزه ها و گلزارها و ریاحین، جمال بهار را بواسطه ایشان تفرج می کنی، و چون در نفس نسیم بهار می نگری، هیچ از این ها نمی بینی. نه از آنست که در وی تفرجها و گلزارها نیست، آخر نه [فقط] این از پرتو اوست بلکه درو موج هاست از گلزارها و ریاحین، لیک موجهای لطیفند، در نطر نمی آیند، الا بواسطۀ، از لطف پیدا نمی شود.

همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهانست، ظاهر نمی شود الا بواسطۀ اندرونی یا بیرونی. از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا می شود. صفات آدمی [را] نمی بینی، در خود تأمل می کنی، هیچ نمی یابی و خودرا تهی میدانی ازین صفات، نه آنست که تو از آنچه بوده ای متغیر شده ای، الا اینها در تو نهانند، بر مثال آبند در دریا. از دریا بیرون نیایند الا بواسطه ابری، و ظاهر نشوند الا بموجی، موج جوششی باشد از اندرون تو. ظاهر شود بی واسطۀ بیرونی، ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمی بینی، و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریاییست: نمی بینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر می آیند و خودرا می نمایند، و باز بدریا می روند؟ صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره، ازین دریا سر بر می آرند. پس، گویی صفات تو عاشقان حقند لطیف، ایشان را نتوان دیدن الا بواسطه جامۀ زبان، چون برهنه می شوند از لطیفی در نطر نمی آیند.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو
* زرین تره کو برخوان؟ رو کم ترکوا برخوان
شعر کامل
خاقانی
* به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
* مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
شعر کامل
صائب تبریزی
* مریض عشق به کوی تو تا غبار نشد
* ز ضعف تن نتوانست کز زمین خیزد
شعر کامل
جامی