مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 44

هرکسی چون عزم جایی و سفری می کند، او را اندیشه ای معقول روی مینماید، اگر آنجا روم مصلحتها و کار های بسیار میسر شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم. او را پیشنهاد اینست، و مقصود حق خود چیزی دیگر. چندین تدبیر ها کرد و پیشنهاد ها اندیشید، یکی میسر نشد بر وفق مراد او. مع هذا بر تدبیر و اختیار خود اعتماد می کند.

1. تدبیر کند و تقدیر نداند

2. تدبیر به تقدیر خدا نماند

و مثال این چنین باشد که شخصی در خواب می بیند که به شهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد. نه کس او را می شناسد و نه او کس را، سرگردان می گردد. این مرد پشیمان می شود و غصه و حسرت می خورد که من چرا به این شهر آمدم که دوست و آشنایی ندارم. و دست بر دست می زند و لب می خاید. وچون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصه و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود و پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند. باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاٌ در چنان شهری ببیند و غم و غصه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر. و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و می دانستم که آن ضایع بوده و خواب بوده و بی فایده.

اکنون همچنین است، خلقان صد هزار بار دیده اند که عزم و تدبیر ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مراد ایشان پیش نرفت الا حق تعالی نسیانی بر ایشان می گمارد که آن جمله فراموش می کنند و تابع اندیشه و اختیار خود می گردند، أَنَّ اللّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ (خدا در میان شخص و قلب او حایل است – انفال – 24)

ابراهیم ادهم، رحمة الله علیه، در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلی جدا گشت و دور افتاد. و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی، او هنوز می تاخت در آن بیابان. چون از حد گذشت، آهو به سخن آمد و روی باز پس کرد که: ما خُلِقْتَ لِهذا. تو را برای این نیافریده اند، و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر؛ تا چه شود؟

ابراهیم چون این را بشنید، نعره زد و خودرا از اسب در انداخت. هیچ کس در آن صحرا نبود غیر شبانی. به او لابه کردو جامه های پادشاهانه مرصع به جواهر و سلاح و اسب خودرا، گفت از من بستان و آن نمد خودرا به من ده، و با هیچ کس مگوی و کس را از احوال من نشان مده. آن نمد را در پوشید و راه گرفت.

اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود: او خواست که آهو را صید کند، حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد، و مراد مُلک اوست و مقصود و تابع او.

عمر، رضی الله عنه، پیش از اسلام بخانۀ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن می خواند، طه مَا أَنزَلْنَا (طه – 1و2)، به آواز بلند، چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد. عمر شمشیر برهنه کرد و گفت: البته بگو که چه می خواندی و چرا پنهان کردی؟ والا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم، هیچ امان نیست. خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می دانست. از بیم جان مقر شد.

گفت: از این کلام می خواندم که حق تعالی در این زمان به محمد، صلی الله علیه و سلم، فرستاد.

گفت بخوان تا بشنوم. سورۀ طه را فرو خواند.

عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد، گفت اکنون اگر تورا بکشم این ساعت، زبون کشی باشد. اول بروم سر او را ببرم آنگاه به کار تو پردازم.

همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد. در راه چون صنادید (بزرگان) قریش او را دیدند گفتند: هان عمر قصد محمد (صلی الله علیه و سلم) دارد و البته اگر کاری خواهد آمدن از این بیاید. زیرا عمر عظیم با قوت و رجولیت بود و به هر لشکری که روی نهادی البته غالب گشتی و ایشان را سر های بریده نشان آوردی. تا به حدی که مصطفی، صلی الله علیه و سلم، می فرمود همیشه: که خداوند دین من را به عمر نصرت ده یا با بو جهل. زیرا آن دو در عهد خود به قوت و رجولیت مشهور بودند. و آخر چون مسلمان گشت، همیشه عمر می گریستی و می گفتی، یا رسول الله! وای بر من اگر بو جهل را مقدم می داشتی و میگفتی که خداوندا! دین من را با بو جهل نصرت ده یا به عمر، حال من چه بودی و در ضلالت می ماندمی.

فی الجمله در راه با شمشیر برهنه روی به مسجد رسول، صلی الله علیه و سلم، نهاد. در آن میان جبرائیل، علیه السلام، وحی آورد به مصطفی، صلی الله علیه و سلم، که اینک یا رسول الله! عمر می آید تا تا روی به اسلام آورد، در کنارش گیر. همین که عمر از در مسجد درآمد، معین دید که تیری از نور بپرید از مصطفی (ص) و در دلش نشست، نعره زد و بیهوش افتاد. مهری و عشقی در جانش پدید آمد و می خواست که در مصطفی (ص) گداخته شود از غایت محبت، و محو گردد. گفت: اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم.

چون مسلمان شد گفت: اکنون به شکرانه آنکه به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و به کفاره آن، بعد از این از هرکه نقصانی در حق تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم. از مسجد بیرون آمد، ناگاه پدرش پیش آمد گفت: دین گردانیدی. فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خون آلود در دست می رفت. صنادید قریش شمشیر خون آلود دیدند، گفتند، آخر وعده کرده بودی که سر آورم، سر کو؟ گفت: اینکه گفت این سر را از اینجا بُردی. گفت: نی این آن سر نیست (( این آن سریست))

اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.

3. شمشیر بکف عمر در قصد رسول آید

4. در دام خدا افتد و ز بخت نظر یابد

اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید؟ بگویید، سر آوردیم.

گویند: ما این سر را دیده بودیم.

بگویند: نی، این آن نیست، این سری دیگر است. سر آن است که در او سرّی باشد واگرنه هزار سر به پولی نیرزد.

این آیت را خواندند که: وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَأَمْناً وَاتَّخِذُواْ مِن مَّقَامِ إِبْرَاهِيمَ مُصَلًّى (به یاد آر هنگامی که ما خانۀ کعبه را مقام امن و مرجع امر دین خلق مقرر داشتیم و دستور داده شد که مقام ابراهیم را جایگاه پرستش خدا قرار دهید – بقره – 125). ابراهیم، علیه السلام، گفت: خداوندا! چون من را به خلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و بر گزیدی، ذرّیات (زاد و رود) من را نیز این کرامت روزی گردان.

حق تعالی فرمود: لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ (عهد من هرگز به مردم ستمکار نخواهد رسید – بقره – 124)، یعنی آنها که ظالم باشند، ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند.

چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست، قید گرفت گفت: خداوندا! آنها را که ایمان آورده اند و ظالم نیستند، ایشان را را از رزق خویشتن با نصیب گردان و از ایشان دریغ مدار.

حق تعالی فرمود: که رزق عام است، همه را از وی نصیب باشد و از این مهمانخانه کل خلایق منتفع و بهره مند شوند، الا خلعت رضا و قبول و تشریف و کرامت [که] قسمت خاصانست و بر گزیدگان.

اهل ظاهر می گویند که غرض از بیت (خانه)، کعبه است که هر که در وی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و به کس نشاید ایذا رسانیدن، و حق تعالی آن را بر گزیده است. این راست است و خوب است الا این ظاهر قرآن است. محققان می گویند که: بیت درون آدمیست یعنی خداوندا! باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالی گردان و از سودا ها و فکر های فاسد و باطل پاک کن تا در او هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گردد، و بکلی محل وحی تو باشد، در او دیو وسواس، او را راه نباشد. همچنانکه حق تعالی بر آسمان شهاب گماشته است تا شیاطین رجیم را مانع می شوند، از استماع ملایکه تا هیچ کس بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند. یعنی خداوندا! تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطین و حیل (حیله های) نفس و هوا را از ما دور گردانند. این قول اهل باطن و محققان است، هرکسی از جای خود می جنبد.

قرآن دیبائی دو رویه است. بعضی از این روی بهره می یابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است. چون حق تعالی می خواهد که هر دو قوم از او مستفیذ شوند. همچنانکه زنی را شوهر است و فرزندی شیرخوار و هر دو را از او حظی دیگر است. طفل را لذت از پستان و شیر او، و شوهر لذت جفتی یابد از او. خلایق طفلان راهند، از قرآن لذت ظاهر یابند و شیر خورند. الا آنها که کمال یافته اند، ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.

مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر می گویند، آنجا دو رکعت نماز می باید کردن. این خوب است ای والله، الا مقام ابراهیم پیش محققان ان است که ابراهیم وار خود را در آتش اندازی جهت حق و خودرا بدین مقام رسانی به جهد و سعی در راه حق، یا نزدیک این مقام. که او خود را جهت حق فدا کرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید. در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوب است الا چنان نمازی که قیامش در این عالم باشد و رکوعش در آن عالم.

مقصود از کعبه دل انبیا و او لیاست که محل وحی حقست و کعبه فرع آن است. اگر دل نباشد کعبه به چه کار آید؟ انبیا و اولیا بکلی مراد خود ترک کرده اند و تابع مراد حقند تا هرچه او فرماید آن کنند، و با هرکه او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد از او بیزار شوند و در دیدۀ ایشان دشمن نماید.

5. دادیم بدست تو عنان دل خویش

6. تا هرچه تو گویی پخت، من گویم سوخت

هر چه گویم مثال است؛ مِثل نیست. مثال دیگر است و مِثل دیگر. حق تعالی نور خود را به مصباح (چراغ) تشبیه کرده است جهت مثال، و وجود اولیا را به زجاجه (شیشه ، آبگینه)؛ این جهت مثال است. نور او در کون مکان نگنجد؛ در زجاجه و مصباح کی گنجد؟ مشارق انوار حق جل و جلاله در دل کی گنجد الا چون طالب آن باشی، آن را در دل یابی، نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست، بلکه آن را آنجا یابی همچنانکه نقش خود را در آینه یابی و، مع هذا، نقش تو در آینه نیست؛ الا چون در آینه نظر کنی، خود را ببینی.

چیزهایی که نا معقول نماید، چون آن سخن را مثال گویند، معقول گردد؛ و چون معقول گردد، محسوس شود، همچنانکه بگویی که چون یکی چشم بر هم می نهد، چیزهای عجب می بیند و صور و اشکال محسوس مشاهده می کند؛ و چون چشم می گشاید، هیچ نمی بیند. این را هیچ کس معقول نداند و باور نکند، الا چون به مثال بگویی، معلوم شود؛ و این چون باشد؟ همچون کسی در خواب صد هزار چیز می بیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند. و چون مهندسی که در باطن خانه تصور کرد و عرض و طول و شکل و هیئت آن را؛ کسی را این معقول ننماید، الا چون صورت آن بر کاغذ نگارد، ظاهر شود؛ و چون معین کند کیفیت آن را، معقول گردد؛ و بعد از آن چون معقول شود، خانه بنا کند؛ بر آن نسق مجسوس شود.

پس معلوم شد که جمله نامعقولات به مثال معقول و محسوس گردد. همچنین می گویند که در آن عالم نامه ها پران شود. بعضی به دست راست و بعضی به دست چپ، و ملایکه و عرش و نار و جنت باشدو میزان و حساب و کتاب. هیچ معلوم نشود، تا این را به مثال نگویند، اگر چه آن را در این عالم مِثل نباشد الا به مثال معین گردد. و مثال آن در این عالم آن است که شب همه خلق می خسبند، از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاط و غیره. جمله اندیشه ها از ایشان می پرد و هیچ کس را اندیشۀ نمی ماند تا چون سپیدۀ صبح همچون، نفخۀ اسرافیل، ذرات اجسام ایشان را زنده گرداند، اندیشه هر یکی چون نامه پران سوی هر کسی می آید. هیچ غلط نمی شود اندیشۀ درزی (خیاط) سوی درزی، و اندیشۀ فقیه سوی فقیه، و اندیشۀ آهنگر سوی آهنگر، و اندیشۀ ظالم سوی ظالم، و اندیشۀ عادل سوی عادل. هیچ کسی شب درزی می خسبد و روز کفشگر می خیزد؟ نی زیرا که عمل و مشغولی آو آن بود، باز به آن مشغول شود تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست و در این عالم واقع است.

پس اگر کسی این مثال را خدمت کند، و بر سر رشته رسد جمله احوال آن عالم را در این دنیا مشاهده کند، و بوی برد و بر او مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه می گنجد. بسا استخوانها بینی در گور پوسیده الا متعلق راحتی باشد، خوش و سرمست خفته و از آن لذت و مستی با خبر. آخر این گزاف نیست که می گویند: خاک بر او خوش باد، پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی؟

7. صد سال بقای آن بت مه وش باد

8. تیر غم او را دل من ترکش باد

9. بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من

10. یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد؟

و مثال در این عالم محسوسات، واقع است. همچنانکه دو کس در یک بستر خفته اند، یکی خود را میان خوان و گلستان و بهشت می بیند و یکی خود را میان ماران و زبانیۀ دوزخ و کژدمان می بیند. و اگر باز کاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن. پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذت و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم ومحنت باشد، و هیچ نه این بینی و نه آن. پس معلوم شد که نامعقول به مثال معقول گردد و مثال به مِثل نماند. همچنانکه عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان می گوید. چه ماند خوشی به بهار یا غم به خزان از روی صورت؟ الا این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصور و ادراک نتواند کردن.

و همچنانکه حق تعالی می فرماید: وَمَا يَسْتَوِي الْأَعْمَى وَالْبَصِيرُ وَلَا الظُّلُمَاتُ وَلَا النُّورُ وَلَا الظِّلُّ وَلَا الْحَرُورُ (هرگز کور و بینا یکسان نیست، و هیچ ظلمت با نور مساوی نخواهد بود، وهرگز آفتاب و سایه همرتبه نباشد – فاطر – 19 – 21)، ایمان را به نور نسبت کرد و کفر را به ظلمت، یا ایمان را به سایۀ خوش نسبت فرمود و کفر را به به آفتاب سوزان بی امان که مغز را به جوش آرد. و چه ماند روشنی و لطف ایمان به نور آن جهان یا فرخچی (زشتی) و ظلمت و کفر به تاریکی این عالم؟

اگر کسی در وقت سخن گفتن ما می خسبد، آن خواب از غفلت نباشد، بلکه از امن باشد - همچنانکه کاروانی در راه صعب مخوف در تاریکی شب می رود و می رانند از بیم، تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد. همین که آواز سگ یا خروس به گوش ایشان رسد و به ده آمدند، فارغ گشتند و پا کشیدند و خوش خفتند. در راه که هیچ آواز و غلغله نبود، از خوف خوابشان نمی آمد؛ و در ده به وجود امن، با آن همه غلغله سگان و خروش خروس، فارغ و خوش در خواب می شوند.

سخن ما نیز از آبادانی و امن می آید و حدیث انبیا و اولیاست. ارواح چون سخن آشنایان می شنوند، ایمن می شوند و از خوف خلاص می یابند؛ زیرا از این سخن بوی امید و دولت می آید. همچنانکه کسی در تاریکی شب با کاروانی همراه است؛ از غایت خوف هر لحطه می پندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شده اند، می خواهد تا سخن همراهان را بشنود و ایشان را به سخن بشناسد. چون سخن ایشان می شنود، ایمن می شود.

قُل یا مُحَمد اِقرأ، زیرا دات تو لطیف است، نطرها به او نمی رسند. چون سخن می گویی، در می یابند که تو آشنای ارواحی؛ ایمن می شوند و می آسایند. سخن بگو.

11. کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاَ اَنَّنِی رَجُلٌ

12. لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي

در کشتزار جانورکی است که از غایت خردگی در نظر نمی آید، چون بانگ کند اورا می بینند بواسطۀ بانگ. یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نطر نمی آید، سخن بگو تا تو را بشناسند.

چون تو می خواهی جایی روی اول دل تو می رود و می بیند و بر احوال آن مطلع می شود، آنگه دل باز می گردد و بدن را می کشاند. اکنون این جمله خلایق نسبت به اولیا و انبیا اجسامند، دل عالم ایشانند. اول ایشان به آن عالم سیر کردند و از بشریت و گوشت و پوست بیرون آمدند، و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون می باید رفتن. آنگه آمدند و خلایق را دعوت می کنند که بیایید بدان عالم اصلی، که این عالم خرابی است و سرای فانی است و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر می کنیم. پس معلوم شد که دل من فی جمیع الاحوال، ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف رهزن و پالان و استر نیست، تن مسکین است که مقید اینهاست.

13. با دل گفتم که ای دل از نادانی

14. محروم زخدمت کیی می دانی؟

15. دل گفت: مرا تخته غلط می خوانی

16. من لازم خدمتم تو سر گردانی

هر جا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محب باشی و عاشق باشی. و چون محبت ملک تو شد، همیشه محب باشی در گور و در حشر و در بهشت، الی مالانهایه. چون تو گندم کاشتی، قطعاٌ گندم روید و در انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.

مجنون خواست که پیش لیلی نامه نویسد. قلم در دست گرفت و این بیت گفت:

17. خَیالکَ فِی عَینی وَ اِسمُکَ فی فَمِی

18. وَ ذِکرُکَ فی قَلبی، اِلی اَینَ اکتُبُ

خیال تو مقیم چشم است

و نام تو از زبان خالی نیست

و ذکر تو در صمیم جان جای دارد.

پس نامه پیش کی نویسم؟

چون تو در این محلها می گردی، قلم بشکست و کاغذ بدرید.

بسیار کس باشد که دلش از این سخنان پر باشد الا بعبارت و الفاط نتواند آوردن، اگر چه عاشق و طالب و نیازمند این باشد. عجب نیست؛ و این مانع عشق نباشد بلکه خود اصل دل است و نیاز و عشق ومحبت. همچنانکه طفل عاشق شیرست و از آن مدد می یابد و قوت می گیرد و، مع هذا، نتواند شرح شیر کردن و حدّ آن را گفتن و در عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شیر چه لذت می یابم، و به ناخوردن آن چگونه ضعیف و متألم میشوم، اگر چه جانش خواهان و عاشق شیرست. و بالغ اگر چه به هزار گونه شیر را شرح کند، اما او را از شیر هیچ لذت نباشد و از آن حظ نکند.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
* تا انتقام عشق چه با کوهکن کند
شعر کامل
صائب تبریزی
* داروی تربیت از پیر طریقت بستان
* کادمی را بتر از علت نادانی نیست
شعر کامل
سعدی
* کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش
* جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش
شعر کامل
وحشی بافقی