شمارهٔ 54
فرمود: اول که شعر می گفتیم داعیه ای بود عظیم که موجب گفتن بود، اکنون (باری) در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر (سست) شده است و در غروبست، هم اثرها دارد. سنت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می فرماید و ازو اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می شودو در حالت غروب نیز همان تربیت قایمست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ (پروردگار مشرق و مغرب – شعراء – 28) یعنی یُرَبّیْ الدّوَاعِیَ الشاّرِقَة وَالْغَارِبَة.
معتزله می گویند که: خالق افعال بنده است، و هر فعلی که از او صادر می شود بنده خالق آن فعل است. نشاید که چنین باشد، زیرا که آن فعلی که از او صادر می شود یا بواسطۀ این آلتست که دارد مثل عقل و روح و قوت و جسم یا بی واسطه، نشاید که او خالق افعال باشد بواسطۀ اینها، زیرا که او قادر نیست بر جمعیت اینها. پس او خالق افعال نباشد بواسطۀ آن آلت، چون آلت محکوم او نیست. و نشاید که بی این آلت خالق فعل باشد، زیرا محالست که بی آن آلت از او فعلی آید. پس، علی الاطلاق، دانستیم که خالق افعال حقست نه بنده.
هر فعلی – اِمّا خیر و اِمّا شر – که از بنده صادر می شود او آن را به نیتی و پیشنهادی می کند، اما حکمت آن کار همان قدر نباشد که در تصور او آید. آن قدر معنی و حکمت و فایده که او در آن کار نمود فایدۀ آن همان قدر بود که آن فعل از او به وجود آید. اما فواید کلی آن را خدای می داند که از آن چه برها خواهد یافتن. مثلا، چنانکه نماز می کنی به نیت آنکه تو را ثواب باشد در آخرت، و نیکنامی و امان باشد در دنیا. اما فایده آن نماز همین قدر نخواهد بودن؛ صدها هزار فایده خواهد دادن که آن در وهم تو نمی گذرد. آن فایده ها را خدای داند که بنده را بر آن کار می دارد.
اکنون آدمی در دست قبضۀ قدرت حق همچون کمان است . حق تعالی او را در کارها مستعمل می کند، و فاعل در حقیقت حق است نه کمان؛ کمان آلت و واسطه است، لیکن بیخبر است و غافل از حق، جهت قوام دنیا. زهی عظیم کمانی که آگه شود که من در دست کیستم.
چه گویم؟ دنیایی را که قوام او و ستون او غفلت باشد. و نمی بینی که چون کسی را بیدار می کنند از دنیا نیز بیزار می شود و سرد می شود و او می گدازد و تلف می شود. آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است بواسطه غفلت بوده است، والا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. پس چون او معمور و بزرگ بواسطه غفلت شد، باز بر وی حق تعالی رنجها و مجاهد ها جبراً و اختیاراً برگمارد تا آن غفلت ها از او بشوید و او را پاک گرداند. بعد از آن تواند به آن عالم آشنا گشتن.
وجود آدمی مثال مزبله است تل سرگین (فضلۀ چهار پایان، پِهِن)، الا این سرگین، اگر عزیز است جهت آنست که درو خاتم پادشاه است. و جود آدمی همچون جوال گندمست، پادشاه ندا می کند که آن گندم را کجا می بری؟ که صاع (پیمانه) من دروست. او از صاع غافل است و غرق گندم شده است، اگر از صاع واقف شود به گندم کی التفات کند. اکنون هر اندیشه که تو را به عالم علوی می کشد و از عالم سفلی سرد و فاتر (سست) می گرداند، عکس و پرتو آن صاع است که بیرون می زند، ادمی میل به آن عالم می کند. و چون بعکس میل به عالم سفلی می کند، علامتش آن باشد که آن صاع در پرده پنهان شده باشد.
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده