شمارهٔ 66
سراج الدین گفت که: مسئله گفتم؛ اندرون من درد کرد.
فرمود: آن موکلیست که نمی گذارد که آن را بگویی، اگرچه آن موکل را محسوس نمی بینی و لیکن چون شوق و راندن و الم می بینی، دانی که موکلی هست – مثلاً، در آبی می روی، نرمی گلها و ریحانها به تو می رسد و چون طرف دیگر می روی خارها در تو می خلد (فرو می رود)، معلوم شد آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنجست و آن طرف گلستان و راحت است، اگر چه هردو را نمی بینی – این را وجدانی گویند. از محسوس ظاهرتر است مثلا، گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند، اما از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی، اما دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نا محسوس اند و لیکن از محسوس ظاهرتر است.
آخر تو به این تن چه نظر می کنی؟ تو را به این تن چه تعلق است؟ تو قائمی بی این، و هماره بی اینی. اگر شب است پروای تن نداری، و اگر روز است مشغولی به کارها. هرگز با تن نیستی. اکنون جه می لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی؛ جایهای دیگری، تو کجا و تن کجا! اَنتَ فی وادٍ و اَنا فی وادٍ. این تن مغلطه ای عظیم است؛ پندارد که او مرد، او نیز مرد. هی! تو چه تعلق داری به تن؟ این چشمبندی عظیم است. ساحران فرعون چون ذره ای واقف شدند، تن را فدا کردند. خود را دیدند که قائمند بی این تن، و تن به ایشان هیچ تعلق ندارد. و همچنین، ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند، ازتن و بود و نابود او فارغ شدند.
حجاج بنگ خورده و سر بر در نهاده، بانگ می زد که در را مجنبانید تا سرم نیفتد! پنداشته بود که سرش از تنش جداست و به واسطه در قائم است! احوال ما و خلق همچنین است: پندارند که به بدن تعلق دارند یا قائم به بدنند.
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده