غزل شمارۀ 236
1. گھی که وقت علاج دماغ من باشد
2. نسیم در یمن و نافه در ختن باشد
3. مقیّدم به بت خود چنان که می خواهم
4. نه بت پرست، نه بت گر، نه بت شکن باشد
5. زطور عشق همه کار عقل دیگر شد
6. چو آصفی که سلیمانش اهرمن باشد
7. مشو به خویش مقيّد که مرغ زیرک را
8. خطر گهی است که مشغول خویشتن باشد
9. سفر گزین که نهال اوّل ار ملول شود
10. زمین غربتش آخر به از وطن باشد
11. چو ذرّه ام به هوای در تو بازاریست
12. که دورگردی من رشک انجمن باشد
13. ز بس که جامه ز شوق تو پاره پاره کنم
14. به هرچه دست زنم چاک پیرهن باشد
15. توان ز نامۀ من یافت اشتیاق مرا
16. عیار شوق به اندازۀ سخن باشد
17. ز ناله بس نکنم زان که کم رسد آسیب
18. بر آن درخت که مرغی صفير زن باشد
19. چو شاخ گل همه مرغان سزد که گوش شوند
20. که بلبلی چو نظیری درین چمن باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده