غزل شمارۀ 253
1. عنان دل ز خود رایی به فریادم نگه دارد
2. بنالم کاندر آن دل نالۀ مظلوم ره دارد
3. دل دیوانه ام را گنج در ویرانه افتادست
4. گدایی عشق بازی با جمال پادشه دارد
5. چو گوید کفر مجذوبی به استغفار حاجت نیست
6. کسی کز عشق گمره شد چه پروای گنه دارد
7. مرا گر هست کبری در دماغ از کبریای اوست
8. حباب از جوش دریا بادِ نخوت در کله دارد
9. تجلّی جمالی هست در هرجا که ذوقی هست
10. بیابان شور اگر می آورد یوسف به چه دارد
11. فقیری را که شب ها تکیه گاه از خشت آن در شد
12. چنان خوابد که گویی تکیه بر خورشید و مه دارد
13. حکایت های عهد دوستی را کرده ام از بر
14. چو هندویی که بهر سوختن هیزم نگه دارد
15. همان بهتر که نگشایی سر راز دل ما را
16. که حرف هجر خونین نامۀ ما را سیه دارد
17. به خاک پای گلبن می نویسد شکوه از غربت
18. اگر بر شاخ طوبا بلبلی آرامگه دارد
19. شبیخون غم از پا درنمی آرد نظیری را
20. ز اشک و آه شب سلطان ما خیل و سپه دارد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده