غزل شمارۀ 305
1. سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس
2. مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس
3. چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست
4. از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس
5. تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تُست
6. چون شوی عاجز به فریادت رسد فریاد رس
7. چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است
8. می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس
9. ما به این کاسد دیار آورده بودیم انگبین
10. دست و پای مور بردیم و پر و بال مگس
11. آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند
12. سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس
13. اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست
14. یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس
15. عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید
16. خود پرستار نظیری ماند و دیگر هیچ کس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده